آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
این همه شعبدهها عقل که میکرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
این همه شعبدهها عقل که میکرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
پدر، صد روز است که میله های زندان تو را در برگرفته اند، صد روز است که قفسه سینه ات را به جرم راست گویی شکسته اند، صد روز است کسانی که از راستگویی تو ترسیده اند جسم تو را که روحی آزاد داری، زندانی کرده اند، صد روز گذشته است، بسیار دروغ گفتند، اما سرانجام حقیقت بود که از پشت دیوار سیاه دروغشان چهره نمود و تنها خود را مضحکه ای ساختند که کسی حرفهایشان را به پشیزی نمی خرد. اگر تا دیروز در جامعه ایران، به دلیل حسن ظن و اجتناب از بدبینی، به دلیل بمباران شدن با رسانه گروهی به ظاهر ملی، به دلیل ریاکاری و دروغگویی سردمداران، هنوز عده ای بودند که شک داشتند که داستان از چه قرار است، اکنون دیگر نقاب دروغ افتاده است و شک و تردید همگان در ناحقی این سردمداران به یقین تبدیل شده است.
پدرم، در این صد روز نبودی ببینی که چه دروغ ها گفتند، و چه کشتار ها و شکنجه ها کردند، چه تهمتها زدند و چگونه خطوط اخلاقی را یکی یکی و به راحتی آب خوردنی زیرپا گذاشتند، به این گمان که اکنون که پرده ریا افتاده است، شاید بتوان با مشت آهنین به مردمان حکومت کرد و کماکان جیبها را از نفت مردمانی که روز به روز فقیرتر می شوند انباشت و سفره خود را به قیمت بی رنگ کردن سفره دیگران رنگین کرد و شکم را به بهای گرسنه نگاه داشتن ملتی سیر نگاه داشت و حرف خود را به بهای خفه کردن حرف ملتی رنجدیده و بر حق بر کرسی نشاند و بی کفایتی و آزمندی را به بهای نابود کردن ملتی همچنان سوار و حاکم نگاه داشت بدترین جنایات و زورگوییها را مرتکب شدند.
اما تقدیر چنین نبود که شیطان بر ایران مسلط شود. هر که را کشتند، ده تن جایش را گرفت و تنها نصیب آنان، تخم نفرتی بود که در دل مردمان کاشتند و درخت برآمده از این خون سبزها به زودی دامن سیاهشان را برخواهد چید. دریغا که همگان می بینند و تنها کسانی که باید ببینند نمی بینند! چنین است تقدیر کسانی که چشمها را می بندند و دندانها را نشان می دهند. هنوز پس از صد روز کشتار و شکنجه و تجاوز، صدای خشم ملت است که دلهاشان را می لرزاند.
صد روز گذشت. کودتاچی به نیویورک آمد و برای صدمین بار نشان داد که نماینده ملت ایران نیست. برای دنیا از فلسطین گفت و نه ایران. از جنایات اسراییلی ها گفت که در چند هزار کیلومتری خانه اش اتفاق می افتاد، اما نگفت از جنایاتی که به دست خودش و زیردستانش و بالادستانش بر مردمانی در شهر و کشور خودش اتفاق افتاد. گویا از این غافل بود که مردمان عقل دارند و چشم دارند و می فهمند. کسی نماند که دروغ های یک کودتا چی را گوش بدهد و مجمع عمومی سازمان ملل یکی از خلوتترین جلساتش را به تماشا نشست.
کسی که به مردم خویش خیانت کرده بود، دیگر نتوانست جلسات مزورانه همیشگی دیدار با ایرانیان را برگزار کند و از ترس ایرانیان مجبور شد که تمام برنامه های خود را حتی در خارج از ایران هم لغو کند. و مجبور گشت که ساعت 11 شب او و همراهانش ساکت خرید های خود را از نیویورک جمع کرده و در سکوت روانه ایران گردند.
صد روز گذشت؛ کشتند و گفتند که کشته شده اند و چه طنز تلخی را بر مردم می گویند، چندان که حتی خودشان هم نمی توانند آن را باور کنند.میلیونها ایرانی که به خیابان آمده بودند را جاسوس بیگانه خواندند و با آنان چنان کردند که انسان با دشمن خویش هم نمی تواند بکند. حتی کسانی را که خویش در گذشته تایید کرده بودند نیز از دایره خارج کردند و آنها مانده اند و عده ای کوچک بر گردشان. حلقه بر آنان بسیار تنگ شده است.
پدرم،هر روز بیشتر به این افتخار میکنم که فرزندت هستم. هر روز بیشتر از تو می شنوم،از دوستان جدیدم در دانشگاه و دبیرستان از رشادتت می شنوم و از دوستان دیرینه ات از استقامتت. صد روز گذشت، دوستانت را گرفتند، مملکت را به بیگانگان فروختند و همان کفن پوشان زمان خاتمی اکنون به خرید از آمریکا افتخار می کنند و آن را نشانه پیروزی خود می دانند. گرچه کسی نیست که نفهمد چه امتیازها دادهاند و کسی نیست از آنان بپرسد آنچه پیروزی می خوانید، چیزی جز رفع فتنه خودتان نیست. تهمت به دیگران را برای خود افتخار میدانند، به برنده جایزه نوبل میگویند که تو اشتباه می کنی و ما از تو بهتر می فهمیم.
پدر می دانم در گوشه زندانی و چیزی از آنچه می نویسم را نمی خوانی، اما بدان که اگر بسیار بیشتر از این صد روزها هم بگذرند، همچنان مردم تو را در گوشه زندان، آزاد می خوانند و می دانند، نه آنان که به خود آزادی کشتن و تهمت و دروغ داده اند.
پدرم، می دانم که تلاشهای تو و هموطنانم بیهوده نبوده است، امید در دل دارم، و اتحاد مردم بارها برای من ثابت شد.
پدرم ایمان دارم که "سرنوشت همه دروغ گویان سقوط است."
0 نظرات :: مهدی سحرخیز به پدر در بندش: روزگار غریبیست نازنین
ارسال یک نظر