خاتمی عزیز
شمعی برای تولدت روشن کرده ام... خاموشش نمی کنم... خاموشش نکن!!...آرزوهایمان بلند است و این شمع باید بماند.. زنده، روشن، پایدار!
تولدت را جشن گرفتیم در حالی که هاله ای از غم وجود همه مان را در بر گرفته است اما جشن گرفتیم تا شاید بازهم به لبخند تو شیرین شویم! جشن گرفتیم تا شاید این بزرگ مرد بازهم گوشه عبایش را با دست دعا بالا بگیرد و همه ما سبزها زیر آن جمع شویم! جشن گرفتیم تا به تعداد روزهای عمرت، که همیشه سبز باد، خدا را بیش از همیشه بستاییم که این مرد، این بزرگ مرد و این سبز مگر می شود مارا تنها بگذارد؟!
تنها پاییز است که با همهء زردی، مهر بر آن می تابد و روشنایی از آن می بارد. و من در کوچه های نارنجی رنگ سایه گرفته پاییز امسال هنوز برگها را خش خش قدم می زنم و زندگی را دنبال نو شدن هستم. نه من، که همه جوانانی که سالهایی نه چندان دور افسون مهربان نگاه و گرم منش مردی شدند که انگار خاطره های به گور ریخته شده شان را از خاک می گرفت و آرزوهایشان را بر سقف حقانیت می زد. جوانانی که یادگرفتند "در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز....استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم" و مشق شبشان را کسی جز استاد سید محمد خاتمی ترسیم نمی کرد. و هنوز همه متحیر که این اسطوره چگونه اسطوره شد؟ و چه شد که می گویند "خاتمی هم که گلی به سر ما نزد" و هنوز خاتمی بر سر همه آنها جا دارد!!
می دانم می بینی همه چیز را. بهتر از همه ما. ایمان دارم افسونی که در ملتی جوان داشتی هر روز تورا افتاده تر کرده است. و چه مهربانانه هنوز با همه قهرهای ما کنار می آیی! می دانم این روزها هم ناله هایمان را به گوشت می رسانیم بی هراس از آواری که بر همه ما آمده است و بی توجه به آنکه خود سراسر دردی و افسوس. اما چه کنیم که استاد ما شدی و سنگ صبور ما. می دانم فردایی روشن وقتی خواهد رسید که خاتمی عزیزمان لبخندش را دوباره از پس همه اشکهای ریخته شده سخاوتمندانه تقسیم کند با ما.
خاتمی بزگوار؛
این روزها صدایمان بلند است به آسمان و گوشهایمان پر از دروغ هایی که خنده مان را به گریه آزین بسته است. این روزها باران هم انگار پلیدی ها را نمی شوید و غرق در این تاریکی ها سبز جوانانی هستند که یادگرفته اند بر دریایی متلاطم موج سواری کنند و بر فرشی لغزان برقصند. جوانانی که سوختن را برای ساختن به جان خریده اند. جوانانی که صدایشان از زمان سحری که در آنها افکندی رسا شد و قوت گرفت. جوانانی که با حضور تو جوان شدند و جوانی شان را به پای مرثیه خوانی های زمان گذاشته اند.
می دانی سید عزیز؟ شور بزرگی که در این جمع انداختی هر روز به پشتوانه نگاهت سبز تر می شود و استوارتر. اما امروز نگاهی دیگر می خواهیم از تو. امروز راه خودمان را شروع کرده ایم و با درسهایی که از تو آموختیم ایستادگی می کنیم. ما امروز هراسی نداریم جز یکی. نکند لبخندها محو شود؟ نکند استاد ایستادگی مان دیگر لبخند نزند برما؟ نکند...
روزهای دود و آتش را نمی خواهم مرور کنم. اما تصویر جوانانی را که به بند کشیده شده اند جلوی رو دارم. جوانان آرام و استواری که برای اهدافشان به حمایت از کسی برخاستند که ندایش گلوله باران نبود. جوانانی که بیش از هفت خوان در زندگی گذرانده اند و هنوز می تازند. اما کجا؟ پشت میله هایی سرد. فنای عمر و جوانی شان را هراسی ندارند که شاید عمر و جوانی دیگران سبز بماند. شاید به نام عاشقی، به نام حق!
و حالا در این زادروز سبزت منتظر هستم پیامی بشنوم از اسطوره ام که جوانان را امیدوارتر کند به حضور گرمش و صدایش را برای جوانان دربندی که نا شناس هستند، همانها که اسمی برده نمی شود ازشان و گه گاه در مقایسه تصاویر بیدادگاه و کلیپهای روزهای آغازین سبزی اطمینانی حاصل می شود از مبارزه سبزشان، بلند تر کند. صدایی که حتی در لغزش از پس بغض آنقدر گیراست که رعشه می اندازد به تن آنها که قلم موی سیاهی بر شهر می کشند.
آنها که ظلمت را جشن می گیرند و روشنایی را به سوگ می نشینند. صدایی که همه شان را می لرزاند و من جوان را استوار تر می کند.
استاد ایستادگی و جوانمردی؛
تولدت را جشن گرفتیم و شیرینی لحظات کوتاه خنده ات دوباره بر دلمان نقش یکرنگی را قاب کرد. به گمان جوانان سبز با موجی که آفریده اند پیش خواهند رفت و از پای نخواهند نشست حتی اگر پشتوانه ای نباشد. اما یک چیز را هم می دانم و آن انرژی سبزی است که نگاه مهربان و لبخند گرمت در ما می آفریند. و حالا در پی آن منتظر پیامت هستیم. پیامی برای ما. برای ایران جوان سبز!
هر روز برای بودنت شمعی روشن می کنیم. آنوقت که ریشه همه آرزوهایمان سبز شد این شمعها را همگی با هم فوت می کنیم. وقتی نگاههایمان بار دیگر تلاقی حقانیت، روشنایی، آزادی و استواری را جشن گرفت.
منتظرت هستیم خاتمی بزرگ
عاطفه صادقی
21 مهرماه 1388
عاطفه صادقی
21 مهرماه 1388
0 نظرات :: شمعی برای تولدت؛ خاتمی عزیز
ارسال یک نظر