تابستان را که یادتان نرفته؟
تابستان را يادتان رفته حتما كه افتاديد به قلدري كردن . ما يادمان نرفته . يادمان نمي رود . داغ گذاشتيد روي دلمان كه فراموش مان نشود . هي اسم روي اسم تلنبار كرديد . هي خاطره پشت خاطره.
بعد رد كه مي شوي از ونك يك هو از خاطرت مي گذرد همين جا بود كه اولين بار ، اولين باتوم ها آمد پايين و شكافت تن نحيف مان را . پوست كلفت نشده بوديم هنوز . نمي دانستيم قرار است روزهاي بعدش ، هر روزمان همين باشد . هي باتوم و گاز اشك آور . نمي دانستيم ونك شروع روزهاي تازه است . چه تابستاني را از سر گذرانديم ...
و آزادي را هميشه همين جوري يادم مي ماند . تا آخر دنيا . بعد از كلي راه رفتن و نفس زدن و گرما ، يكي كه قد بلند تر بود مي گفت ؛ « دارم مي بينمش ! » و ما روي پاشنه هاي پاهامان ، دنبالش مي گشتيم و اگر نبود مي رفتيم بالاي نرده هاي وسط خيابان ! بالا خره رسيديم . قبل از انتخابات كه خوش خيال بوديم كه مي رسيم . بعد از انتخابات كه فكر مي كرديم راهي نمانده . همين جوري كه دهان به دهان مي گشت رهنورد گفته بمانيد خانه هاتان . كه مي گفتند موسوي مي آيد تا مردم را نكشند . كه مي گفتند دستور تير داده اند . كه داده بودند . كه اولين گلوله همان جا شليك شد ، اولين قرباني ...
و همهمه اي كه پيچيد توي توپخانه ؛ « يا حسين ! مير حسين ! » فكر مي كرديم اگر همه پاهامان را بكوبيم زمين ، زمين مي لرزد بس كه زياد بوديم . زمين مي رود پايين بس كه عصباني بوديم ؛ « موسوي موسوي ! راي منو پس بگير »
و امير آباد را با آن چماق به دست هاي حيدر گوي غول پيكر و در خانه هايي كه باز بود به روي مان . بطري هايي كه پر آب مي شد . مادرهايي كه دعاشان و لبخندشان پشت سر مان بود پيش از آن كه برگرديم توي خيابان . و نگاه نگران مهربان شان ؛ « مراقب خودتان باشيد ! » بوديم . هستيم . تازه داشتيم ياد مي گرفتيم مراقب خود مان و انسانيت مان باشيم . مراقب حق مان و شرف مان باشيم .
و بلوار كشاورز را پيش از وليعصر ؛ « سعيد حجاريان ، آزاد بايد گردد ! »
بهشت زهرا را با تمام گرد و خاكش ، باتوم هايي كه پايين نيامدند . ون هايي كه خالي رفتند . دست هايي كه تا آخر افراشته ماند ، بغض هايي كه فرياد شد ؛ « سي سال جرم و جنايت ... »
من اولين بار ، اولين دست بند سبزم را توي هفت تير از دستم باز كردم . اشك آور را كه زدند و پشتش هجوم آوردند به سمت مان . باز نمي شد بس كه محكم بسته بودمش . بس كه هميشه دستم بود . با فندك سوزاندمش . گذاشتم توي جيبم . ماند يادگاري تا بهارستان كه گمش كردم .
وليعصر را روز تنفيذ ؛ « اي رهبر كودتا ! اين آخرين پيام است ... » و اولين بار صداي تپش قلبم را شنيدم وقتي جواب تمام در زدن هام ، درهاي بسته بود . و آن قدر زنگ ها را زدم تا كوچه خالي شد از موتور ها و بسيجي ها . گلوله هايي كه پشت سرمان شليك مي شد و ما دست هاي هم را مي فشرديم از ترس .
و ما تمام پل كريم خان بوديم . از اول تا آخرش . و خيلي قبل ترش و خيلي بعد ترش ...
انقلاب را كه نگو . خود زندگي ست . هي نرسيدن است . هي رسيدن و كتك خوردن . از حفظ شديم تمام كوچه پس كوچه هاش را بس كه روزهاي تابستان مان شب شد توي پياده روهاش . نه به اين راحتي كه مي نويسم و مي خوانيد . سخت تر . غمگين تر . خوني تر . حالا كه نگاه مي كنم اميدوار كننده تر ، انساني تر از هميشهء انقلاب و كتابفروشي هاش . حالا داشتيم آن كتاب ها را زندگي مي كرديم . درس پس مي داديم . پس آزادي اين همه سخت بود و درد داشت ؟
و بهارستان را و بهارستان را و بهارستان را ...
تابستان را يادتان كه نرفته ؟
عالي بود
اين خاطرات در وجودم حك شده است
و تنها خون است كه اين كينه را خواهد شست
Anonymous
۹ آبان ۱۳۸۸، ۱۵:۵۲:۰۰