«بسم الله الرحمن الرحیم»
سلام جماران ،
امروز نزدیک چهل روز است از غروب اولین تاسوعا ی زندگی بیست و سه ساله ام که در حریم و حرم تو به عاشورا رساندیم میگذرد، اما نمیدانم چرا دلم باز هوای صحن و سرایت راکرده و نمی دانم چراهنوز نتوانستم در این چهل روز فراموشت کنم .اما بازهم گوش و چشمی سپید تر از این کاغذ نیافتم تا بازگوکنم آنچه را که دیدی و دیدم را.
عصری زمستانی بود،از آن زمستان ها که سرد و خشک است و اگر مراقب نباشی خشکی و سردی در جان و عمق دلت نفوذ میکند.اما متضاد با سردی هوا دلم گرم و گرفته بود و محرم حسین رنگ دلم را بازهم متضاد با رنگ زمستان سرخ وسپید کرده بود.
جماران،خبر آمد که در حرم تو که منقش به نام حسینیه است قرار است ،مجلسی با عزت برپا شود که این عزت برگرفته از نام و حرم حریم تو باشد -خوب اینکه مرسوم است همانند نمازی که میگویند در فلان مکان مقدس خوانده شود و یا زیارتی که در فلان مسجد مقدس برپا شود عزیز و با ارزش است-ما هم که تا آنروز سعادت دیدار حرم تو را نداشتیم قصد آنجا را کردیم. آخر میدانی جماران،نام تو برای همه ی ما آشناست. آخر نام تو گره خورده با نام پیرمردی است که به او نیز پیر جماران میگویند. همان که تا به امروز برایمان نامی فراتر از یک نام و تصویری آشنا تر از آشنایی هاست.
آری جماران،به خدا قسم که به عشق پیر مرد بزرگ جماران و به قصد سپردن دلمان به در و دیوار کوچک و گلی حریم تو که روزی پدرانمان در آن روضه ی نامردمی ها و سرود پیروزی ها را میخواندند ما هم رهسپار کوی و برزن تو شدیم.
میدانی،تصویری که در دلمان از تو نقاشی کرده بودیم،یک حرم بود و یک صندلی رو به آن و یک پنجره رو به محبوب ،پس چه زیبا بود که آن شب تاسوعا رویا و نقاشی هایمان را با در دیوار تو اینبار واقعی تر و ملموس تر در گوشه ی دلمان حک کنیم و در پناه تو اینبار با هم و با یاد تمام پدران آسمانیمان بگوییم”سلام بر تو ای حسین و سلام بر غریبیت..”
یادت هست،از در که وارد شدم،آن هم پس از عبور از جمعیتی به هم فشرده و بازرسی های سربازان،اولین چیزی که چشمم به ان خورد، جوی باریکی بود که از آن آب خنکی ازوسط کوچه مانندی که میرسید به درب اصلی حرم تو بود.بعد هم کوچه را بالا آمدم تا پس از مدتی وارد صحن تو شدم.ما که آمدیم در حریمت نماز را خوانده بودند اما قرآن و زیارت نامه مولی حسین را هم نوا شدیم و بعد هم سینه زنی و….نمیدانم که چه شد کم کم ما را به درون حرم اصلیت راه دادند،انگار میدانستند که من بی تاب دیدن حرم اصلیت هستم.
جماران،از در که وارد شدم بی اختیار حسی عجیب مرا با خود برد.آری، بیکباره تمام عکس ها و نقاشی های درونم با سرعت عجیبی با تصویری که اکنون از دریچه ی چشمانم وبروی پرده ی مغزم افتاده بود،همپوشانی کرد….صحن…نمد ها آبی….صندلی….دریچه…آری همه همانطور بوداما….میگویند،این خاصیت عقل بشری است که همواره در مقیاسی مادی مینگرد و میانگارد….باورش دشوار بود که چگونه این صحن چند ده متری مکانی برای آغاز حرکتی چند ده میلیونی بوده ؟اما همان موقع یاد سخن پیرمرد جمارانیت آفتادم که عظمت همه ی چیز را حتی بازپس گیری خرمشهر را کار خدا میدانست و…
بگذریم جماران، اما فضای درونیت با تمام فرکانس ها و نیروهای به جای مانده درو دیوارت هارمونی عجیبی در من ایجاد کرد، و من که مدت ها بود اینگونه عمیق نشده بودم در کنج درب ورودیت آرام نشستم درست درزاویه ای که میشد صندلی پیربزرگت را دید.سربند سبز یا حسینم را بستم و آماده شدم تا امشب در حرم حسینیه ات از تمام حرف های نگفته ام و درد های در سینه ام بگویم.
مدتی که گذشت،سیدی که اتفاقاٌ برایت مردی آشنا بود،سخنران آن شبت شد و ما و من همچنان نشسته بودیم.مدتی زیادی نگذشت که …
من که هنوز نفهمیدم چه شد،اما یادم میآید من همان جا در کنج در نشسته بودم که صداهای نامتوازنی به گوشم رسیدو درست لحظاتی بعد شیشه ها مشبک دریچه ات بر روی سرم فرو ریخت.گرچه آنجا بود که گمان میکردم دلم هم فرو ریخته اما این تازه آغاز شکستن حرم سرایت بود.من هنوز در کما بودم که درد اولین شیشه زیر پایم مرا بیدار کرد.نمیدانم دیدی یا نه؟گروهی عربده کشان وارد حرمسرایت شدند.به یکباره چشمم به کفش های گلی و خاکیشان افتاد که بر روی نمد آبی رنگ و نقره فام تو لایه ای از سیاهی و چرکی را نمایان کرد و اینجا بود که انگار نقاشی زیبای تو در دلم لگد مال میشد.به گوشه ای آمدم تا در کنار دیوارت پناهی بگیرم و همان جا بود که دوستم گفت:سربند سبزت را به زیر نمد بگذار تا امان جانت باشد …
یادت هست وقتی با فریاد حیدر حیدرشان که نه رنگ حیدری داشت و نه روح حیدری با باتوم و سیم و مفتول و هرانچه در دست داشتند بر سروصورت اهل درون حرم میزدند…نمی دانم شنیدی یا نه،اما من خودم شنیدم فریادها و زجه های زنان بالای حرمت را…
جای ماندن نبود،تو خودت گواه بودی،پس به سمت کوچه ی بیرونیت امدم،اما کاش نمی آمدم…..
دسته ای دیگر ،انتظار می کشیدند برای ورودمان….نگو که ندیدی سیمای مردانی نامرد را که بی تفاوت به سن و سال و جنسیت و …میزند و میزدند و میزدند…اما فقط میزدند؟؟نگو که ندیدی و نشنیدی سخنان و الفاظ بی حرمتشان را که حتی سزای نثار کردن به دزد قافله هم نبود چه رسد به عزادار حسین،راستی نگو که گواهی نمیدهی برخی از انها همان دزد قافله بودند که کیف های جوانان را در شب تاسوعای حسین به امانت دایمی میبردند…من خودم شنیدم التماس های جوانی را که تنها مقداری از پولش را میخواست تا با آن در این شب غربت زده از اینجا یعنی قله ی شهر بتواند با وسیله ای به خانه اش در پستوی شهر رود و نگو…..
من که نفهمیدم اما شاید تو فهمیدی که چه شد که نشان پدرم را دیدند و انگار این نشان خشم انان را بیشتر کرد و….اولین شوک برقی را که با قدرت هر چه تمام تر زدند انگار باز به کما رفتم اما هنوز نرفته با شوک دوم به پای دیگرم بیدار شدم و….
اما آخر کوچه بود من که تاب و حس توان ایستادن نداشتم به یکباره فهمیدم تو، پای لعزانم را در همان آب خنک جویچه ی نزدیک درت گرفتی و نگذاشتی قامت سبز و بی آزارم در قامت سیاه و عبوشسان خم شود….و این جا بود که فهمیدم چرا این جوی زلال اولین و حالا آخرین نقطه ی دیده ام در حرمت بود.
آری جماران درست به من فهماندی،حال که امروز نه پیرجماران هست و نه یاران شهیدش چون بهشتی و همت و باکری و….اما فرزندان آنها ،حتی در بند، هنوز هستند و هنوز عاشقانه و مردانه همچون پدران آسمانیشان ایستاده اند تا دوباره صحن و سرایت را آماده کنند،شیشه بیاندازند،نمد ها را بشورندو نو کنند و اینبار درون حجم کوچک اما رو به بینهایتت دست جمعی برای نامردمی های این روزگار غریب روضه خوانی کنند….پس تو هم تا آنروز به پیر آرام خفته ات چیزی نگو تا روزی که ما دوباره کوچه ات را آب و جارو کنیم از گرد و غبار کقش های گلی و خاکی… پس چیزی نگو تا نکند پدر پیر جماران بیش از این مکدر شود ….
و میدانم که میدانی که ما نیز آماده ایم همچون میر،حسینی بمانیم.
=========
پيوندهاي مرتبط با اين مطلب:
» فیلم و متن كامل سخنرانی سیدمحمد خاتمی در جماران در شب عاشورا
» چماقداران حكومتي به بیت امام حمله کردند
» گزارش ويدئويي از شب عاشورا در حسينيه جماران
» دومين گزارش ويدئويي از شب عاشورا در حسينيه جماران
منبع: نامه واره به سايت كلمه
واقعا دل آدم بدرد میآد...عکس ها ونوشته کاملا گویاست
ناشناس
۷ بهمن ۱۳۸۸، ۲۲:۵۲:۰۰