روزی، روزگاری یک دختر ونزوئلایی
روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. در زمانهای قدیم ،در یک شهری یک برادر هوگومحمود چاوزنژاد زندگی می کرد که یک روز همه، چشم باز کردن دیدن ای دل غافل! با 150 در صد کلیهء آرا،شده رییس جمهور مادام العمر، تا خیال مردم تخت بشود و هی مجبور نباشند چند سال به چند سال بایستندتوی صف و بیایند پای صندوق و آرتوروز بگیرند و کاغذ حروم کنند و صندوق حروم کنند که آیا حالا صندوقش از انبار کتابخانه مرکزی دانشگاه کاراکاس سردربیاورد یا نه.
خلاصه... خانم یا آقایی که شوما باشید، یه خاله آمارنتا بوئندیایی بود که توی کاراکاس زندگی می کرد و وقتی دید اینجوری شده، چادر پوست پیازیشو سرش کرد(اهالی کشورمذکور،از زمانی که رفیق چاوز به زیارت مشرف شده و متحول شده بود، آنها هم بر طبق قاعدهء: "الناس علی دین ملوکهم" دچار تحول درونی و ظاهری شده بودند- م)، جونم واستون بگه چارقشو پاش کرد و راه افتاد توی خیابون بلکه بره رایشو پس بگیره بذاره روی طاقچه برای روز مبادا.
هیات همراه چاوزنژاد در سفر به ایران
هیات همراه چاوزنژاد در سفر به ایران
تا خاله آمارنتا پاشو گذاشت توی خیابون دید چشمتون روز بد نبینه. همینجور خس و خاشاکه که عینهو مور و ملخ ریخته توی خیابون و چشم چشمو نمی بینه. اومد نفس بکشه، دید تا ناکجاآبادش می سوزه. انگاری خس و خاشاکها یه عالمه گاز فلفل ریخته اند توی هوا...خلاصه،خاله آمارانتا به روی خودش نیاورد و گفت در مملکت ما، آزادی چیزی نزدیک به مطلق است. (خالهء مذکور نسبیت گرا بود و اعتقاد داشت نباید مطلق دید و کتره ای حرف زد-م)
خلاصه، جونم واستون بگه هنوز خاله آمارانتا چند قدم بیشتر نرفته بود که رسید به یک قلتشنی که یک هیکلی داشت این هوا و لم داده بود روی موتور هوندا و یه چوبی دستش بود به این درازی. قلتشن گفت:"خاله قزی کفش قرمزی شوما غلط کردی اومدی توی خیابون کوجا میری پدرتو درمی یارم..."خاله آمارانتا گفت: "خاله قزی و درد پدرم، من اومدم رایمو پس بگیرم." هنوز این کلمه از توی دهنش نیومده بود که دید قلتشن داره چوب رو دور سرش می چرخونه و میاد به طرفش.
خاله آمارانتا دوید و دوید تا به یه کوچه رسید و پرید توی کوچه. ولی دید ای دل غافل! همینجور آدم بدهیبته که با لباسای عجیب و غریب و گرزو یال و کوپال دارن میان طرفش. یکیشون گفت:"خاله قزی...کفش قرمزی .." [...] (عبارت داخل گیومه در فرهنگ لغات ونزوئلایی چاپ پاساژ حاج نایب یافت نشد، احتمالا اشتباه چاپی است - م) خاله آمارانتا خواست افه بیاد و بگه :"خاله قزی و درد پدرم و..." ولی دید عجالتاً جای این حرفها نیست.
این بود که فلنگ را بست و فرار کرد و رفت توی خیابان. ولی چشمتون روز بد نبینه. دید یه عالمه خس و خاشاک افتادن توی خیابون این طرف و اون طرف زیر دست و پا و همینطوری دارن اغتشاش می کنن و یک سری نره غول با لباسهای پلنگی و با چماق و طلق و چوب دارن همینطور از یمین و یسار و بالا و پایین خوشبختانه از حقوق ملت ونزوئلا و برادر ارزشی مشهدی چاوز دفاع می کنن و خار و خاشاک ها را جمع می کنن.
خاله آمارانتا دستش آمد که رایش را اینطوری نمی تواند پس بگیرد وآن را حتماً دزدیده اند و شایسته است از طریق مجاری قانونی مساله را پی گیری نماید، ارواح باباش... این بود که راهش را کج کرد برود خانه اش که توی همین حیص و بیص یک فرد ناشناس مشکوک وابسته به اینگیلیسیهای نفوذی وابسته به کلیۀ کاندیداهای دیگر، یک تیر مشکوکی را با یک حرکت مشکوکی از محل مشکوکی به طرفش فرستاد و خودش هم دود شد و رفت هوا و دیگرهیچ خبری از او نشد و همه خبرها بدین وسیله تکذیب می شود و شما که حرف می زنی باید در برابر ملت توبه کنی...
این مساله گذشت و گذشت تا بعد از سالها، توسط یکی از سلاطین چین و ماچین کشف و افشا شد ...
0 نظرات :: روزی، روزگاری یک دختر ونزوئلایی
ارسال یک نظر