ادامه راه سبز «ارس»: عاطفه نبوی، در تاریخ ۲۵ خرداد ماه ۱۳۸۸، به همراه پسرعموی خود ضیاء الدین نبوی، سخنگوی شورای دفاع از حق تحصیل، و تعدادی دیگر از دوستانش بازداشت و به بند ۲۰۹ زندان اوین منتقل شد. وی در مدت بازداشت خود چندین بار مورد بازجویی قرار گرفته و از آنجا که با شورای دفاع از حق تحصیل نیز همکاری هایی داشته به " ارتباط با سازمان مجاهدین" متهم شده است. عاطفه نبوی با وجود فشارهای شدید وارده، این اتهام را نپذیرفته و آن را بی پایه و اساس دانسته است. وی در سال ۸۴ نیز، به مدت سه هفته در بند ۲۰۹ زندانی بوده است. نبوی از روز شنبه هفته گذشته از بند ۲۰۹ به قرنطینه زندان اوین معروف به بند متادون، منتقل شده و هم اکنون با وجود گذشت ۱۰۵ روز، همچنان در بلاتکلیفی به سر می برد. به گفته نسرین ستوده، وکیل وی، پرونده او به شعبه ۱۲ دادگاه انقلاب ارجاع داده شده و قاضی این شعبه نیز به مدت ۳ هفته به مرخصی رفته است. نامه زیر، توسط عاطفه نبوی در بند ۲۰۹ نوشته شده و از طریق کمیته گزارشگران حقوق بشر منتشر شده که در زیر میخوانید:
نگران نباشید! اینجا اتفاقی نمی افتد.
روزهای اول هنوز باران های بهاری می بارید و حال باران پاییز بوی خوشایند خاک را سخاوتمندانه از توری های بالای سلول به درون می ریزد و اگر خوب جاگیری کنی، شاید بعضی قطرات نافرمان باران که کج باریده اند به بند 209 بیایند و صورتت را نوازش کنند. روز نود و هفتم! مبادا فکر کنید که فرقی با روزهای دیگر دارد، فقط بهانه ایست برای نوشتن، اگر نه، تفاوتی با روز 30 ام ، 87 ام و دوم ندارد. اینجا روزها از هم جدا نمی شوند و به مجموعه ای پیوسته از روزان و شبان بدل می شوند. همیشه روزها به واسطه اتفاقات هویت می یابند و می توان به آنها ارجاع داد، اما در اینجا هیچ اتفاقی نمی افتد به جز " اتهامی که تفهیم نمی شود"، " وکلایی که دیده نمی شوند"،" دادگاههایی که تشکیل نمی شوند" و ... گویی " ما بیرون زمان ایستاده ایم.".
اینجا احساساتت ملغمه ای ازتضادهاست و تو گویی آونگی هستی که در رفت و برگشت بی پایان خود، شب را به روز پیوند می دهی و آنچه بیش از همه آزارت می دهد، اینهمه بیهودگی است، چیزی برای اعتراف کردن نیست، اینگونه بیهوده به " بودن" ات حتی شک می کنی ولی عیب اینجاست که آنان همچنان بر این بیهوده بودنت در اینجا پای می فشارند.
در اینجا گریه می کنی، می خندی، می خوری، می خوابی و همچنان بیهوده منتظر می مانی در حالی که بیرون از اینجا زندگی ای جریان دارد که باید تو را هم می برد، دانشگاهی که نتیجه اش را نگرفتی، کاری که به مصاحبه اش نرسیدی و ...
صبح است، اما چشمانت را می بندی تا دوباره به این صبح نا به جای خشکیده بر دریچه خورشید گشوده نشود، تا صبح بی اتفاق را با معجزه خواب پیوند زنی. روزهای اول تا مدتی خواب آزادی را می بینی و رؤیای پلاستیک مشکی لباس ها در دست نگهبان خندان، لباس هایی با بوهای آشنا. اما مدتی دیگر در خواب هم رها نمی شوی، در خواب هایت هم دیگران به زندان می آیند و دنیایت می شود سلول، راهرو، دستشویی!!- بیرون، رویایی است دور! فردایی که باید از آن بیدار شوی به خصوص حالا که تک تک هم سلولی هایت آزاد می شوند و پتوهای زیرت بیشتر و جایت نرمتر و نگهبانان مهربانتر. باز بی هیچ اتفاق و دست اندازی که راحت روزت را بر هم زند!! اما گریزی نیست، بدن میل به بیداری دارد، هرچند ذهن پس می زند و روزت آغاز می شود و به کندی چاقویی کند از رگ و پی ات می گذرد و زمانی که به پایان می رسد، انگار هیچ وقت نبوده! مانند چاه سیاهی که هر چه دست می سایی، پیش می روی و مردمک ها را گشاد می کنی که هیچ نمی بینی و ناگاه در چاه دیگر فرو می غلطی و شب زندان فرا می رسد، شب ها بارت سبک تر است و گویی باری را که از آغاز روز بر روش گرفتی بر زمین می نهی و فراموشی خواب، ترا می رباید.
راستی!! امروز هم اتفاقی نیفتاد، اما خوب- یک ساعتی گذشت.
اینجا احساساتت ملغمه ای ازتضادهاست و تو گویی آونگی هستی که در رفت و برگشت بی پایان خود، شب را به روز پیوند می دهی و آنچه بیش از همه آزارت می دهد، اینهمه بیهودگی است، چیزی برای اعتراف کردن نیست، اینگونه بیهوده به " بودن" ات حتی شک می کنی ولی عیب اینجاست که آنان همچنان بر این بیهوده بودنت در اینجا پای می فشارند.
در اینجا گریه می کنی، می خندی، می خوری، می خوابی و همچنان بیهوده منتظر می مانی در حالی که بیرون از اینجا زندگی ای جریان دارد که باید تو را هم می برد، دانشگاهی که نتیجه اش را نگرفتی، کاری که به مصاحبه اش نرسیدی و ...
صبح است، اما چشمانت را می بندی تا دوباره به این صبح نا به جای خشکیده بر دریچه خورشید گشوده نشود، تا صبح بی اتفاق را با معجزه خواب پیوند زنی. روزهای اول تا مدتی خواب آزادی را می بینی و رؤیای پلاستیک مشکی لباس ها در دست نگهبان خندان، لباس هایی با بوهای آشنا. اما مدتی دیگر در خواب هم رها نمی شوی، در خواب هایت هم دیگران به زندان می آیند و دنیایت می شود سلول، راهرو، دستشویی!!- بیرون، رویایی است دور! فردایی که باید از آن بیدار شوی به خصوص حالا که تک تک هم سلولی هایت آزاد می شوند و پتوهای زیرت بیشتر و جایت نرمتر و نگهبانان مهربانتر. باز بی هیچ اتفاق و دست اندازی که راحت روزت را بر هم زند!! اما گریزی نیست، بدن میل به بیداری دارد، هرچند ذهن پس می زند و روزت آغاز می شود و به کندی چاقویی کند از رگ و پی ات می گذرد و زمانی که به پایان می رسد، انگار هیچ وقت نبوده! مانند چاه سیاهی که هر چه دست می سایی، پیش می روی و مردمک ها را گشاد می کنی که هیچ نمی بینی و ناگاه در چاه دیگر فرو می غلطی و شب زندان فرا می رسد، شب ها بارت سبک تر است و گویی باری را که از آغاز روز بر روش گرفتی بر زمین می نهی و فراموشی خواب، ترا می رباید.
راستی!! امروز هم اتفاقی نیفتاد، اما خوب- یک ساعتی گذشت.
0 نظرات :: نامه عاطفه نبوی چاشنی از بند متادون اوین: نگران نباشید! اینجا اتفاقی نمیافتد!
ارسال یک نظر