. "کمتر مجالی دست می دهد برای رفتن در فیس بوک، برای آدمی که همیشه عقب است و کی عامله کار روبرویش زل زده اند و سرزنشش می کنند، مجالی نمی ماند اما از شما چه پنهان که گاهی می گویم اگر مجال بود چه کارها می توانستم با قافله فیس بوکی ها به مشارکت انجام بدهیم که الان نمی دهیم. از همین رو وقتی محمد سلیمانی این لینک را برایم فرستاد دلم هوای هندوستان کرد. باری بخوانید چه خوب فضا داده است نگار خانم مرتضوی."
میگفت دپ زده. میگفت میترسه. میترسه نبریم. میگفت حریف قدره. بهش گفتم عوضش ما بیشماریم.
گفت شعار نده. شعارها رو زیاد شنیدم. برام دلیل بیار. نشونم بده. ثابت کن. حریف زور داره. حریف اگر ببازه جایی برای رفتن نداره. هیچ جا نمیخوانش. مجبوره بمونه و بجنگه تا ببره. چارهای جز بردن نداره. و کوتاه هم نمیاد. میگفت حریف یه نفر دو نفر نیست. زیاده. تیم قوی یه. وسیله داره. میزنه سرکوب میکنه تمومش میکنه. بعد دیگه معلوم نیست کی دوباره بشه که ما تا اینجا بیایم جلو. میگفت این بازی مساوی نداره. یا برده یا باخت. و حس میکرد که حریف قراره ببره. و ما ببازیم.
هر چی گفتم امید داشته باش به آینده، امید به پیروزی، امید رساترین فریاد ماست اثر نداشت. میفهمید چی میگم ولی قانع نمی شد. باور نمیکرد که ما بتونیم این بازی رو ببریم. پراگماتیسته و متخصص تئوریِ بازی. درسشو خوب بلده و به این راحتیا قانع نمی شه. نشونه میخواد. مدرک میخواد. نمونه و مثال میخواد.
دلایل محکمی نداشتم براش. نمیتونم پیش بینی کنم. راست میگه که حریف قدره و حریف قدر هم بعید نیست که برنده بشه. پیش خودم که رو راست فکر کردم، دیدم من هم واقعا نمیدانم ما می بریم یا نمی بریم؟ شاید حتی بیشتر فکر کنم که اگر این بازی قراره فقط یک برنده داشته باشه، شاید اون ما نباشیم. و اینو بهش اعتراف کردم. گفتم که حرفاشو قبول دارم. و من هم نمی تونم بگم ما حتما می بریم. گفتم منتظر نباشه که دلایل واضح و روشنی بهش نشون بدم. نمیتونم دل گرمش کنم که ما برنده ایم. و خیالشو راحت کنم. نه. ندارم. من هم سند و مدرکی از نتیجه بازی نداشتم براش.
اما.... از گل های بازی مدرک زیاد دارم
بهش از تک تک گل هایی که زدیم گفتم. گل های قشنگ و بی نظیر. گل هایی که عکس و فیلم شون چشم دنیا رو به تلویزیونها خیره کرده بود. بهش گفتم اون ۲ هفته ای رو یادت بیار که قبل از انتخابات (به قول سهراب) مهمونی هایی که تو خونه بود رو بعد از سالها آوردیم به خیابون. برو عکسهای اون روزها رو نگاه کن، رو چهره تک تک آدمها دقیق بشو و ببین که شادی تا عمق صورت هاشون موج میزده. که من بیشتر از این که تو الان افسرده شدی، اون روزها افسرده بودم که باید تعریف لحظه لحظه بعضی از شادترین و بهترین خاطرات زندگی دوستام رو از فیلمهای دوربین موبایل و صداهای اسکایپ ببلعم و هر لحظه غصه بخورم که من چرا اونجا نیستم؟ که ببینم و لمس کنم و شادی کنم و تا ابد به خاطر بسپارم.
گفتم به راه پیمایی چند میلیونی سکوت فکر کنه و اینکه چند ملت در تاریخ معاصر دنیا میشناسه که تونسته باشن اینطوری میلیونی کنار هم راه برن و سکوت کنن؟ که میگفتن وسط میدون انقلاب اگر داد میزدی چند تا خیابون اینور و اونور صداتو میشنیدن انقدر که خیابون ساکت بوده
به دوست آمریکاییم فکر کردم که شب پیروزی اوباما جلوی من بالا پایین میپرید و مرتب از ته دلش میگفت بعد از ۸ سال به آمریکایی بودنم افتخار میکنم! دیدی ما تاریخ ساختیم؟ دیدی به دنیا نشون دادیم که واقعا کی هستیم؟ دیدی نظر دنیا رو نسبت به خودمون عوض کردیم؟ دوستام با افتخار تو خیابونها راه افتاده بودن و داد میزدن «یِس وی کن» (بله ما میتونیم! شعار اصلی کمپین اوباما) دوست آمریکاییم اون شب میگفت من تو عمرم اینقدر به خودم و مردمم افتخار نکردم. از من میپرسید تو که خارجی هستی چه احساسی داری؟ میتونی درک کنی که ما چقدر خوشحالیم؟
اون شب من یاد شادی ۲۰ میلیونی دوم خرداد ۷۶ خودمون افتادم، اما یادم نمیومد که اون موقع چقدر به ایرانی بودنم در دنیا افتخار کرده بودم. همون دوست آمریکاییم بعد از راهپیمایی سکوت بهم زنگ زد و گفت که الان خیلی دلش میخواست یک ایرانی باشه. بهم گفت ایرانی بودن الان از نظر مردم دنیا یعنی شجاع، یعنی قوی، یعنی نترس، یعنی شعور بالای سیاسی، یعنی غیر قابل پیش بینی، یعنی میلیونها زن و مرد جسور که شانه به شانه هم برای گرفتن رای شان حماسه آفریدن. می گفت الان ایرانی یعنی ملتی که یک روز مردم دنیا از خواب بیدار شدن و از خودشون خجالت کشیدن که در موردشون جور دیگه ای فکر میکردن. دوست آمریکاییم آخرش گفت به خودت خیلی افتخار کن که یک ایرانی هستی...
بهش گفتم به نماز جمعه سبز فکر کن. که مامان تعریف میکرد نماز اولی ها رو میشد راحت تو خیابان شناخت: کفش کتانی، یک بطری آب در دست، یک لبخند به لب و دیگر هیچ. بهش گفتم به الله اکبرهای شبانه فکر کن. و دوستی که تعریف میکرد هیچ وقت در عمرش حدس هم نمیزده که تو تاریکی و از ته گلو فریاد زدن الله اکبر بتونه اینقدرررر کیف داشته باشه.
گفتم به روز قدس فکر کن. گفتم به ۱۳ آبان. که مردم در جواب شعارهای بلندگوهای رسمی، در لحظه شعار خودشون رو میساختن. گفتم به ۱۶ آذر فکر کن و تظاهرات تک تک دانشگاه های شهرهای بزرگ و حتی دانشگاه های شهرهایی که آدم از شدت غافلگیری و ذوق دلش میخواد فقط اسمشون رو ده بار با خودش تکرار کنه : قزوین. سقز. بانه. زنجان. اراک. ...
بهش گفتم به مجید توکلی فکر کن. که چند ساله بدترین رفتارها رو باهاش کردن، دستگیرش کردن، کتکش زدن،زندانی اش کردن، از دانشگاه اخراجش کردن، تبعیدش کردن، باز هم روز دانشجو بلند میشه از بندر عباس میکوبه خودشو میرسونه تهران، و با اینکه میدونه به محض اینکه پاش رو بذاره بیرون چه هزینه زیادی باید بده، ولی باز هم میره جلوی ۱۵۰۰ نفر سخنرانی میکنه و میگه : «امروز بر سر استبداد فریاد بزنید!» که هنوز هم هر بار اون تیکه فیلم اش رو نگاه میکنم اشکم در میاد. گفتم اون مجید توکلی حتما به یه چیزی امید داره. یه چیزی رو میبینه که شاید من و تو نمیبینیمش. شاید همین دور و بر ماست. شاید همین گل هاییه که ما زدیم و هنوز داریم میزنیم. و برای تک تکشون سند دارم.
گفتم به این فکر کن که همین من و تو و دور و بریهامون این مدت چقدر بزرگ شدیم، هر روز به اندازه یک ماه، و هر ماه به اندازه یک سال تجربه کردیم، چیزهایی دیدیم و تجره های کسب کردیم که کمتر نسل هایی این همه اتفاق رو تجربه کرده باشن. اینهمه فراز و نشیب با هیجان رو رفته باشن. سختی ها کشیده باشن که ۲ هفته ای که بتونن آزاد توی خیابون شادی کنن، هزاران هزار به استادیوم برن و سر اومد زمستون بخونن، دست به دست هم بدن و از تجریش تا راه آهن زنجیر انسانی درست کنن، به اندازه همه عمر شادی های خیلی از نسل های دیگه بهشون مزه بده.
بهش گفتم به گل های تاریخی که زدیم و هنوز میزنیم فکر کن. گلهای قشنگ. و مقایسه کن با گلهای زشت و بی قواره حریف که با جرزنی می چپونه توی دروازه. بهش گفتم این بازی تک امتیازی نیست. قرار نیست با نتیجه ۰-۱ به نفع یکی از طرفین تموم بشه. این بازی ده ها امتیاز داره. شاید ما برنده این بازی نشیم. بدترین حالت چیه؟ که مجموع گلهای ما از گلهای حریف کمتر باشه؟ و در این بازی که به قول تو مساوی نداره، حریف برنده نهایی بشه؟ بهش گفتم اصلا فرض کن حریف قراره بازی رو ببره.
شادیِ تک تک گل هایی رو که زدیم چی؟ اونها رو می تونه ازمون بگیره؟ هیچ کس نمیتونه.
بهش گفتم به آخر بازی فکر نکن. از بازی لذت ببر.
این بازی فوتبال نیست بیشتر شبیه بسکتباله
اونا با زور و بیداد و ناداوری پنالتی های یه امتیازی می زنن که بیشترش هم اصلا به سبد نمی رسه ولی ما اگه بزنیم فقط سه امتیازی های غیر قابل پیش بینی می زنیم که اونارو مات و مبهوت می کنه
گلهای اونا تکراری و بی مزه شده ، گلهای ما داغ و خوشمزس و تر و تازه
گلهای ما همشون خوش بو هستند ؛ هر کدوم با یه رایحه خوب ، ولی گلهای اونا مصنوعی و ساختگین همون اولش جلب توجه میکنن...
اونا همش دور و بر آقای گل می چرخن ، یکی بهشون بگه ما دستامون رو گذاشتیم تو دستهای یه زوج سبز
رضا
۲۶ آذر ۱۳۸۸، ۱:۵۳:۰۰