سوسن شریعتی فرزند معلم شهید دکتر علی شریعتی:
من اعتراف میکنم
ديروز جواني از همان نسلي که سومش ميخوانند مرا متهم کرد.متهم به جرائمي که تا ديروز من ديگران را به آنها متهم ميکردم.
دردناکتر از هر شلاقي، چنان بيامان و پيگير تا در نهايت از من اقرار بگيرد، تا اعتراف کنم به جرائمم، تا از آن عرش کبريايي تجربه بيايم پايين، تا آن خلل ناپذيري پرطمأنينه «خود-آگاه-پنداري» متزلزل شده باشد. تحليل کردم و شلاق زد. تفسير کردم و باز شلاق زد.آنقدر گفتم و زد تا اينکه مجبور به اعتراف شدم. اعتراف؛ مگر نه اينکه باز کردن دست خود است در برابر نگاه ديگران. جرمم اين بود که سکوت کردهام و مجازاتم اينکه به صداي بلند دلايلش را اعتراف کنم. آيا کسي ميتواند گريبان مرا بگيرد که چرا در ملأعام به خودت ناسزا ميگويي. چرا افکار عمومي را نسبت به خودت مغشوش ميکني؟ چرا نظم عمومي را در هم ميريزي يا مثلا پا را از گليم قانون فراتر ميگذاري؟
نقد به ديگري -از ما بهتران- که جرم باشد، ناسزا گفتن به خود که ديگر اشکالي ندارد. اصلا چرا معطل ضرب و زور شوم براي نقد خود، براي اعتراف. فقط به اعترافي ميشود اعتماد کرد که داوطلبانه باشد. با اين وجود اگر نبود شلاقهاي آن جوان من هرگز حاضر به اعتراف نميشدم. آن نسل سومي ميدانست براي گرفتن اعتراف بايد بر کدام نقاط ضرباتش را فرود آورد. من اعتراف ميکنم که از اين نسل رو دست خوردهام.اي کاش همان آدم قبلي باقي ميماندم و از خير و شر راي دادن ميگذشتم. من که سالهاست به حرف هم نسليهايم گوش نميکنم، اين بار اختيارم را دادم دست جوانان. يک پروسه طولاني روحي- رواني طي شد تا يکسري عادتهاي جديد را بگذارم بيايد و بنشيند بر سر رفتارهاي پيشين. مدتهاي مديد، رفت و آمد کردم با واقعيت، معاشرت کردم با جوانترها، با کمحافظهها، تا استعداد نفوذپذيري را در خود احيا کنم.گذاشتم تحتتاثير قرار بگيرم. با خودم گفتم خيلي افتخار ندارد غير قابل نفوذ بودن. اصولگرييام را گذاشتم بيايد و قرار بگيرد در گفتوگو با امر ممکن.
هزار جور آکروباسي ذهني و فکري وعاطفي را از سر گذراندم تا بتوانم با قرائتي جديد و به روز، آن اصول اوليه مقدس را رنگ و بوي زندگي و روزمره بدهم تا به تاريخ سپرده نشود. تا وقتي يکي از جوانان مرا متهم به عتيقه بودن و زنداني خاطرات و روياها بودن کرد، با طراوت و سرخوشي خلافش را ثابت کنم. پاي صندوق رفتم تا اگر قرار به نقد بود و شکايت، کسي خرده نگيرد: «به تو چه ! تو که راي ندادي». چه اشتباهي! اگر راي نميدادم امروز ميتوانستم بگويم: «به من چه، من که راي ندادم». اما راي دادم و چنان سرخوش و هيجان زده از اين مشارکت، از اين همرنگ جماعت شدن، از اين دگرديسي عميق و طولاني که اصلا به بعدا فکر نکردم. بعدا؟ به تنها چيزي که فکر نکرده بودم همين بعدا بود. بعدا يا راي من به کرسي مينشست يا راي ديگري.
با خودم گفتم در هر دو صورت من همان کار هميشگي يک شهروند منتقد را خواهم کرد: فضولي، نقد، پرسش و...ديگر هيچ کس به من نخواهد گفت: به تو چه؟ يا تقصير همين شماها بود. من بازيچه شدم، بازيچه يک اميد و حالا همين نسلي که سومش ميخوانند گريبان مرا گرفته است که چرا به بازي ادامه نميدهي. اگر راي نميدادم امروز کسي گريبان مرا نميگرفت که چرا پيگيري نميکني. من همه جور پيگيري را ميشناختم به جز پيگيري راي. راي دادن مرا ملتزم ميساخت و همين التزام مرا مکلف ميکرد و همين تکليف مرا محتاط ميکرد. با اين وجود همه را پذيرفتم. با خودم گفتم اشکالي ندارد تازه شدهاي رئاليست، خداحافظ اتوپيا. تازه شدهاي رفرميست، خداحافظ راديکاليسم. تازه شدهاي قانونگرا خداحافظ... اصلا در مخيله سياسي- عقيدتيام حتي براي يک لحظه نميگنجيد که راي دادن بشود اقدامي پر مخاطره و يا حداکثري.
پافشاري بر سر آرزو و آرمان و اصول را ميدانستم، اما پيگيري سرنوشت راي جزو عادتهاي ما هيچگاه نبوده است. راي دادن به کانديداهاي مورد تاييد نظارت استصوابي تاييد نظام محسوب ميشد اما نقد نظام؟ فکرش را نميکردم. احتمالا همين جرم است که مرا از نشان دادن واکنشي ترسانده است. تازه داشتم به قانونگرايي و ترس از قانون و هراس از مجرميت عادت ميکردم که ناگهان قانونگرايي شد خطرناک. شايد به همين دليل است که خلاف همگان که اين روزها فعالند -چه معترض باشند چه سر مست از پيروزي- اين منِ شهروندِ ملتزم ِ نورسيده مانده است روي دست خودش. از فرداي انتخابات زبانم بند آمده است، همه پرسشهايم شده است دود و هرگونه قدرت عکسالعمل را از دست دادهام. نه ميتوانم به عادتهاي اوليهام برگردم، نه ديگر قادر به گره کردن مشتم، پيگيري سرنوشت راي را هم نميدانستم شدني است، شدني هم باشد ميگويند در خيابانها نميشود، مجراي قانوني هم که بر روي من بسته است، بالاي پشت بام هم که نميتوانم بروم، تيري در تاريکي و... اگر بگويند اغتشاشگر؟ من تازه شدهام شهروند. و حالا اعتراف ميکنم که ميترسم: اين روزها همگي چون راي دادهاند فعالند- معترض باشند يا سرمست از پيروزي -و من بر عکس درست از وقتي راي دادهام شدهام خانهنشين و ناتوان از هر گونه واکنشي. از وقتي راي دادهام - مثل اين است که - محتاطتر شدهام، ترسوتر شايد.
آيا معناي قانونگرايي و التزام به آن، همين احتياط نيست؟ همين که بداني و قبول کني محدوديت را و اميدوار شوي به ظرفيتهاي نهفته همين حدود. ظاهرا خير! اين را جوانان نشان دادند. من اعتراف ميکنم که مثل آنها نميتوانم به دنبال رايام بدوم. نفس ندارم. آن نسل سومي نميداند که تجربيات آدم را از نفس مياندازد. نميداند که خاطرهها آدم را بدبين، بيزار و خسته ميکند. اصلا رايام مال تو. نخواستم.اي کاش به دنبال راياش نميدويد تا کهنسالي من اينقدر مشهود نبود.اي فرياد: اين همان دختري است که ميگفتم بيهويت، هماني که برايش وعظ ميکردم که «اصولا به لحاظ ايدئولوژيکي» يا «اساسا نسل بحران زده شما....». عجب ! دارد از من جلو ميزند و من افتادهام به نفسنفس. آمدم نگهش دارم تا باز برايش موعظه کنم: «اساسا»... تا معلوم نشود از او عقب افتاده ام: «اصولا»... مگر ميشود به نام زندگي مُرد؟ مگر ميشود بيايمان، جان داد؟ مگر ميشود بيعقيده زد به خيابان. مگر ميشود به سياست بياعتنا بود و اينچنين دنياي کهن سياست را به ترديد و شکاف انداخت.
براي جيغ و بوق و رنگ شايد بشود اما پس از آن که اين هر سه ممنوع شد باز چرا آمد، به نام چي آمد، با تکيه بر کي؟ اي کاش نميآمد. اگر نميآمد من هنوز ميتوانستم برايش موعظه کنم و درس اخلاق و ضرورت داشتن عقيده و... حالا چي؟ موجوديت جديدي سر زده است و من نميشناسمش. شبيه ديروز نيست.نه در رفتار سياسياش و نه در کليشههاي عقيدتياش. اين نسلي که سومش ميخوانند پراگماتيسم، کم حافظه و مدعي...مرا با حجم سنگيني از خاطره و روياها تجربه جا گذاشته است. وايسا، ايست! ميخواهم به تو آگاهي بدهم. کجا؟ و حالا ماندهام روي دست خودم. نه ميتوانم به ديروز تجربههايم مباهات کنم و نه به امروز سبکباليام. تجربهاي که مرا از فرط راديکاليسم به محافظه کاري کشانده است. حضور پا به پاي اين جواناني که نسل سومياش مينامند و به نام زندگي و براي زندگي خطر ميکنند کار شاقي است. نه ميتوانم دنبال آنها راه بيفتم و نه ديگر آنها به دنبال من خواهند آمد. بر ميگردم به خانه. روشنفکر عرصه عمومي؟ شهروندي خواهان پس گرفتن راي خويش؟هيچکدام. ميروم تا اطلاع ثانوي عارف ميشوم. بعدها خواهند گفت:عجب هشيارياي حتي اگر امروز بگويند:اي آدم بزدل !هميشه همينجور بوده است. اين نسل سومي ِ شلاق بهدست اين را نميداند.
0 نظرات :: من اعتراف میکنم
ارسال یک نظر